یک لنگه کفش
05 بهمن 1396 توسط صبا حسنوند
پیرمردی سواربرقطاربه مسافرت می رفت به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطاربیرون افتاد
مسافران دیگربرای پیرمرد تاسف می خوردند
ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگرکفشش راهم بیرون انداخت
همه تعجب کردند
پیرمردگفت که یک لنگه کفش نوبرایم بی مصرف میشود
ولی اگرکسی یک جفت کفش نو بیابدچه قدرخوشحال خواهدشد
نتیجه داستان
ببخشیدولبخندبزنیدتابتوانیدراحت تر فراموش کنید